خانه خالی شد و در کوی دل اغیار نماند


همه غم رفت و ه بغیر از غم آن یار نماند

گر چه در پای دلم خار جفا بود، دگر


گل به دست آمد و در پای دلم خار نماند

آن گروهی که به آزار دلم کوشیدند


چون برفتند دگر هیچ دلازار نماند

دشمن از غصهٔ من علت بیماری داشت


دوستان مژده، که آن ناخوش بیمار نماند

چشم من بر سر خاک درش از شوق امشب


سیل خونین صفتی ریخت، که دیوار نماند

ناله میکردم و گفت: اوحدی، این روزی دو


قصه بسیار نگوییم، که بسیار نماند